سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلید آسمان

سفرنامۀ ممل خسرو !! ( قسمت دوم)

    نظر

... به ایشان فرمودیم: حال کجا هست این منزل شهریاران جوان؟ سپس ایشان وظیفۀ خود را به نحو احسن انجام دادندی و مخ ما را زدندی بسی خفن به طوری که شدیداً جوگیر گشته و قصد ساختن شهرمان کردیم.
چند صباحی از نموده شدن مخ ما توسط آن جوانک ژیگول گذشت، در تالار اندیشۀ منزلمان مشغول تفکر و تعمق به آن کار که داشتیم می کردیم بودیم که به ناگاه صدای کوفیدن درب عمارتمان ما را از آن حال با حال خود خارج کردی. مثال یوزی از آنجا به در آمدیم و به سوی درب عمارت روان گشتیم. چاپاری بود، دعوتنامه ای به همراه داشت، درب نامه را گشودیم، روی آن نبشته بودند:
«جشن ماه هشتم خانۀ شهریاران جوان»
یادمان آمد، همان منزل شهریار است، بر آن شدیم حالی بس بزرگ به ایشان دهیم و افتخار حضور خودمان را نسیبشان کنیم و محفلشان را منور بنماییم.

8 آبان 85 :
از دروازه ی اصلی نمایشگاه بین المللی تهران گذر کردیم و به سالن میلاد رسیدیم، پروردگارا!! چه از مقابل چشمانمان گذر می کند؟! گویی این لامکان معدن آن جوانان ژیگول است! عده ای از آنان تکه پارچه ای بیل بیلک مانند به گردن خود آویزان کرده بودندی مثال بیخ حلقی! جمعی هم که انگار به زیارت مرحوم مغفور شادروان ادیسون نایل گشته بودند گیسوان خویشتن را سیخ سیخونکی کردندی مثال آناناس گشته بودند! چشمانمان را که باباقوری شده بود هم گذاشته دهانمان را که باز مانده بود چفت و بست زدیمو به سوی سالن جشن روان شدیم....

شاید ادامه داشته باشد


شکایت

    نظر
نمیدانیم چرا اینقدر این پارسی بلاگ داغون میباشد، file manager اش دو دهه طول می کشد تا بالا بیاید. شصت ساعت است میخواهیم اشکالات متن قبلی را رفع بنماییم آبرویمان پیش در و همسایه رفت. اشاره به شخص خاصی نمی کنیم فرد خاصی هم مد نظرمان نیست! اما چقدر به ایشان عرض نمودیم بیخیال این پارسی بلاگ شوید نشدند که نشدند حال بفرمایید تحویل بگیرید.

سفرنامۀ مَمَل خسرو

    نظر

روزی روز گاری در سنۀ 10 بعد از وقعت انتخابات ریاست جمهوری تصمیم گرفتیم جهت آسایش خاطرمان به بوستانی رفته و ایشان را متر نمائیم. بعد از فرخوردنی بسیار به همراه توشه ای از آموخته های غنی که به جهت رویت نمودن بسیاری صحنه های فجیع و بی ناموسی (که از عرض نمودن آن در تارنما معذوریم) کسب کرده بودیم بر آن شدیم تا به منزلسرای خویشتن رجعت کنیم.
هنگام بازگشت سوار بر مرکب خویش در حالی که هفت سوار از عقب و هفت سوار از جلو اَسکورت وار! همراهیمان می کردند به ناگاه دیدیم جوانکی ژیگول نما که در سایه سار چتری رنگارنگ مثال خودش جلف جلوس کرده و با یک نظر به جمالش در می یافتی که تازه از بزک دزک به در آمده به ما عرض میکند: آهای تو!!!
به سرعت به سمتش تاختیم به جهت ترکاندن فک و ناحیه های فوقانی سر و صورت و خفه نمودن ایشان.
به ایشان که رسیدیم مثال اسبی که تازه از بند اسطبلش رها گشته می خندید چنان که تمام سی و شش عدد دندان وی را رویت کردیم، حتی توانستیم حدس بزنیم که پدرسوخته به عنوان وعدۀ نهارش چه کوفت کرده است! (اَه اَه حالمان به هم خورد). به وی فرمودیم پک و پوزش را جمع و جور نماید، اطاعت کرد، از وی نقل مضمون سخنش را خواستار شدیم، به ما این چنین عرض کرد:
جوانکی هستم سرشکسته که دو سه روزی از روزهای هفته علاف میباشم و جهت عضو گیری قصد بوستانهای شهرمان می کنم و به شغل شریف مخ زدن مشغول می شوم. به وی فرمودیم( جهت تحقیر): ای خاک به سر علافَت! حال برای کدام دستگاه و حکومتی عضو میگیری؟

به ما عرض کرد: خانۀ شهریاران جوان...
                                                                                                                                              ادامه دارد... 

          


گمگشته

وقتی از همه جا بریدی و رفتی یه گوشۀ امام زاده نشستی و مشغول نماز خوندن شدی تازه میفهمی که ای بابا تو این شهر بی درو پیکر هیچ خبری نبوده و ما این همه به آب و آتیش می زدیم، همۀ خبرا اینجاست تو این کنج دلگیر امام زاده.
فکر کنید توی یه امام زاده خلوت نشستید و صدای یه پیرمرد دل خسته و دل شکسته از زمونه که مشغول مدیحه سرایه صدای زمینۀ فکرتون رو پر کرده اون موقع است که حالی به حالی میشید و به قول بچه ها میرید تو فضا.
نمیدونستم از کجا باید شروع کنم، اول واسه خودم که بدجوری گیر کردم دعا کنم یا برای اون آدمایی که برای شفای بیماری عزیزاشون التماس دعا داشتن؟ شنیده بودم که بهتر آدم اول برای دیگران دعا کنه، پس شروع کردم: خدایا فلانی و فلانی رو شفا بده ... نه خیر، آخه به اینم میگن دعا کردن؟ مونده بودم چی باید بگم چه جوری باید بگم؟ بغض بد جوری بیخ گلوم و چسبیده بود، میدونید چرا ؟ آخه امام حسین (ع) فرموده که : « عاجزترین مردم کسی است که نتواند دعا کند.»
بدجوری عاجزم، بدجوری درمونده شدم. با خودم میگفتم: چه دل خوشی داشتم فکر می کردم همۀ روزه ها رو گرفتنو و تمام نماز های یومیه رو خوندن ( تازه اونم با احتساب قضا شدن نماز صبح) دلیل بچه مسلمون بودن. اما حالا چی بچه مسلمون 2 زاری حتی بلد نیستی با خدای خودت راز و نیاز کنی!
ولی خیلی مسخره است ها تاحالا شده یه بار، فقط یه بار به خاطر خود خدا دعا کنی؟ به خاطر عشقِ به خدا، یا نه فقط و فقط خودمونو،دنیای خودمونو، آیندۀ خودمونو آخرت خودمون. تا حالا شده یه بار به خدا بگی:خدایا  دوست دارم... دوست دارم چون رفیقی بودی که همیشه و توی هر لحظه یار و یاورم بودی(ولی من فقط پشت پا میزدم به این رفاقت.)بگی خدایا ممنون که این همه نشونه جلوی پای من میذاری تا با تمام وجودم حست کنم (ولی من به سادگی از کنار این نشونه ها میگذرم.) این خیلی بده که فقط به خاطر بدست آوردن خواسته های خودت سراغ خدا بری.
دوستان رمضان امسال هم داره تموم شده معلوم نیست تا سال دیگه هستم یا نه ولی از شما دوستان میخوام توی این چند روزۀ باقی مانده از ماه مبارک توی رازو نیازتون  من و فراموش نکنید. در پایان دوست دارم این دعای کم اما کامل رو بنویسم تا شما هم مثل من از خوندنش لذت ببرید.

 

اللهم ادخل علی اهل القبور السرور    (ای خدا تو بر اهل قبور نشاط و سرور عطا کن)

اللهم اغن کل فقیر   (خدایا هر فقیر را بی نیاز گردان)

اللهم اشبع کل جائع   (خدایا هر گرسنه را سیر گردان)

اللهم اکس کل عریان   (خدایا هر برهنه ایرا لباس بپوشان)

اللهم اقض دین کل مدین   (خدایا دین هر مدیونی را عطا فرما)

اللهم فرج عن کل مکروب   (خدایا هر غمگینی را دلشاد ساز)

اللهم رد کل غریب   (خدایا هر غریبی را به وطن بازرسان)

اللهم فک کل اسیر   (خدایا هر اسیری را آزاد گردان)

اللهم اصلح کل مفاسد من امور المسلمین   (خدایا مفاسد امور مسلمین را اصلاح فرما)

اللهم اشف کل مریض   (خدایا هر مریضی را شفاعت عنایت کن)

اللهم سد فقرنا بغناک   (خدایا به غنای خود جلوی فقر ما را ببند)

اللهم غیر سوء حالنا بحسن حالک   (خدایا بدی های حال ما را به خوبی صفات خودت تغییر ده)

اللهم اقض عنا الدین د اغننا من الفقر   (خدایا دین ما را اداء فرما و فقر ما را بدل به غنا و بی نیازی گردان)

انک علی کل شیء قدیر   (که تو ای خدا بر هر چیز توانایی)


شعر

 

... و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود

... و دوست داشتن آن کلمه ی نخستین بود

خدا، امانت خود را به آدمی بخشید

که بار عشق، برای فرشته سنگین بود

و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد

کزین دو، حادثه ی اولی، کدامین بود

اگر نبود به جز پیش پا نمی دیدیم

همیشه عشق، همان دیده ی جهان بین بود

به عشق از غم و شادی، کسی نمی گیرد

که هر چه کرد، پسندیده و به آیین بود

اگر که عشق نمی بود، داستان حیات

چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟

... و آمدیم که عاشق شویم و در گذریم

که راز زندگی و مرگ آدمی، این بود

                                                           
«حسین منزوی»

 

 www.kariman.parsiblog.com «----با تشکر از دوست خوبم حمیدرضا