سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلید آسمان

میشه از طرف من به همه دنیا بگین؟

به جست و جوی روحم رفتم

ولی نتوانستم ببینمش

به جست و جوی خدایم رفتم

ولی نتوانستم پیدایش کنم

به جست و جوی دل شکسته ها رفتم

وهرسه را پیدا کردم.
حدود 14 سال پیش داشتم پروند? دانشجویانی را که برای نخستین بار در کلاس الهیات شرکت کرده بودند، زیرو رو می کردم. آن روز برای نخستین بار تامی را دیدم که داشت موهایش را که تا روی شانه هایش می رسید، شانه می کرد وبلافاصله در ذهنم، او را در گروه دانشجویان عجیب و غریب طبقه بندی کردم. تامی خیلی زود به برجسته ترین معترض کلاس من تبدیل شد. او دائم به اینکه خدایی وجود دارد که بدون ذره ای چشم داشت، ما را دوست دارد، اعتراض می کرد و این حرف مرا به تمسخر می گرفت. وقتی بالآخره امتحان آخر ترم رسید، با بد بینی از من پرسید: « فکر میکنین که من روزی بتونم خدا رو پیدا کنم؟ » من با لحنی قاطع گفتم: « نه!» او پوزخندی زد و گفت: « گمانم در تمام طول ترم زور میزدین  که در مورد من به همین نتیجه برسین. » و بعد راه افتاد و رفت. پنج، شش قدم که از من دور شد، با صدای بلند گفتم: « فکر نکنم تو هیچ وقت بتونی اونو پیدا کنی، ولی مطمئنم که اون تو رو پیدا می کنه. »
تامی بی آنکه برگردد شانه هایش را بالا انداخت و رفت و من از این که او متوجه نکت? زیرکانه ای که در حرفم وجود داشت، شده باشد، کمی ناامید شدم.
بعد ها شنیدم که تامی فارغ التحصیل شده و از این بابت خیلی خوشحال شدم، ولی کمی بعد خبر ناراحت کننده ای را شنیدم و آن هم اینکه تامی سرطان گرفته بود. قبل از این که من پیدایش کنم، او به سراغم آمد. وقتی وارد دفترم شد، دیدم که بدنش به شدت تحلیل رفته است. موهای بلندش در اثر شیمی درمانی ریخته بود، ولی چشم هایش برق می زد و لحنش برای نخستین بار، راسخ و مصمم بود. بی مقدمه گفتم: « تامی! اغلب به فکرت بودم. شنیده ام خیلی مریض بودی.» با خونسردی جواب داد: « آره! چند وقتی هست که سرطان دارم.» پرسیدم: « میتونی درباره اش با من حرف بزنی؟» گفت: « البته که میتونیم. دوست دارین چی بدونین؟» گفتم:«این که فقط 24 سال داشته باشی و بدونی که داری میمیری، چه حالی داره؟» لبخند آرامی زد و گفت: « می تونست خیلی بدتر از اینها باشه. مثلاً این که 50 ساله باشی و به پشت سرت نگاه کنی و ببینی که بزرگترین واقعیت های زندگی ات، بی بند و باری، ظلم به بقیه و پول درآوردن باشه.» وسپس ادامه داد: « همه چیز از آخرین روز کلاس با شما اتفاق افتاد. از شما پرسیدم که آیا میتونم خدا رو پیدا کنم؟ و شما با لحن قاطعی جواب دادید. نه! من خیلی از این حرف شما که استاد الهیات هستید تعجب کردم، ولی بعدش گفتید ولی اون تو رو پیدا می کنه. با این که اشتیاقی به پیدا کردن خدا نداشتم، اما خیلی به این حرف شما فکر کردم. روزی که پزشکان از کشاله ی ران من غده ای را بیرون آوردند و گفتند که بدخیمه برای پیدا کردن خدا اشتیاق پیدا کردم و وقتی سلول های سرطانی، توی بدنم پراکنده شدند، واقعاً درهای آسمان رو کوبیدم، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد، تا این که یک روز صبح بیدار شدم و به جای اینکه سعی کنم به هر ضرب و زوری که هست چیزی رو بدست بیارم، خودم رو تسلیم کنم. تصمیم گرفتم واقعاً برای مرگ اهمیتی قائل نشم. تصمیم گرفنم بقی? عمرم را صرف کارهای مهمی بکنم. شما گفته بودین خیلی غم انگیزه که آدم، زندگی رو بدون دوست داشتن بگذرونه، ولی از اون بدتر وقتیه که از دنیا بری و یادت رفته باشه به آدم هایی که دوستشون داری گفته باشی که چقدر دوستشون داری، بنابرین من کارم رو با سخت ترین بخش، یعنی گفتن این حرف به پدرم شروع کردم. یک روز صبح وقتی پدرم داشت طبق معمول روزنامه می خوند، بهش گفتم: پدر! می خوام باهاتون حرف بزنم. پدر بدون اینکه چشم از روزنامه برداره گفت: خب! بزن. گفتم حرفم خیلی مهمه. پدرم روزنامه را دو، سه سانتی پایین آورد و گفت: خب! چی میخوای بگی؟ گفتم میخوام بدونین خیلی دوستون دارم. یکهو روزنامه از دست پدرم کف اتاق ولو شد. اون دو تا کار کرد که هرگز یادم نمی آید در طول عمرش انجام داده باشد؛ اول اینکه گریه کرد، بعدش هم من رو بغل کرد،و تا سپید? صبح با هم حرف زدیم. بعد نوبت به مادر و برادر کوچکترم رسید. ما با همدیگه گریه کردیم و حرف های رو که سال ها توی دلمون تلنبار شده بودو، به هم زدیم. تنها تأسف من این بود که چرا اینقدر معطل کرده بودم؟ بعد یک روز چشم باز کردم و دیدم خدا هست. اون هم? کارها رو اون جوری که خودش مصلحت دیده بود، جور کرده بود. حق با شما بود. خدا منو پیدا کرد.»
نفسم بند آمده بود. گفتم: « تامی! می دونی از چه حقیقت شگرفی داری حرف می زنی؟ می شه بیای سر کلاس الهیات و اینها رو بگی؟»
گفت: « خیلی دلم می خواد، ولی من دیگه فرصتی ندارم. شما از طرف من به هم? دنیا بگین.»

و من قول دادم که از طرف او به هم? دنیا بگویم.

 

جان پاول / ترجمه فاطمه امامی