سفرنامۀ مَمَل خسرو
روزی روز گاری در سنۀ 10 بعد از وقعت انتخابات ریاست جمهوری تصمیم گرفتیم جهت آسایش خاطرمان به بوستانی رفته و ایشان را متر نمائیم. بعد از فرخوردنی بسیار به همراه توشه ای از آموخته های غنی که به جهت رویت نمودن بسیاری صحنه های فجیع و بی ناموسی (که از عرض نمودن آن در تارنما معذوریم) کسب کرده بودیم بر آن شدیم تا به منزلسرای خویشتن رجعت کنیم.
هنگام بازگشت سوار بر مرکب خویش در حالی که هفت سوار از عقب و هفت سوار از جلو اَسکورت وار! همراهیمان می کردند به ناگاه دیدیم جوانکی ژیگول نما که در سایه سار چتری رنگارنگ مثال خودش جلف جلوس کرده و با یک نظر به جمالش در می یافتی که تازه از بزک دزک به در آمده به ما عرض میکند: آهای تو!!!
به سرعت به سمتش تاختیم به جهت ترکاندن فک و ناحیه های فوقانی سر و صورت و خفه نمودن ایشان.
به ایشان که رسیدیم مثال اسبی که تازه از بند اسطبلش رها گشته می خندید چنان که تمام سی و شش عدد دندان وی را رویت کردیم، حتی توانستیم حدس بزنیم که پدرسوخته به عنوان وعدۀ نهارش چه کوفت کرده است! (اَه اَه حالمان به هم خورد). به وی فرمودیم پک و پوزش را جمع و جور نماید، اطاعت کرد، از وی نقل مضمون سخنش را خواستار شدیم، به ما این چنین عرض کرد:
جوانکی هستم سرشکسته که دو سه روزی از روزهای هفته علاف میباشم و جهت عضو گیری قصد بوستانهای شهرمان می کنم و به شغل شریف مخ زدن مشغول می شوم. به وی فرمودیم( جهت تحقیر): ای خاک به سر علافَت! حال برای کدام دستگاه و حکومتی عضو میگیری؟
به ما عرض کرد: خانۀ شهریاران جوان...